ساعت ۱۰ صبح روز سه شنبه ۱۸/۱/۱۳۷۲ جمع شدیم توی روایت فتح، به همراه پرویز و یوسف وسایل را آماده کردیم و چیدیم داخل ماشین، بچه ها یکی یکی سرمی رسیدند.
احمد کوچکی، محمد جوانبخت، احمد شفیعی ها، آقا حشمت و بالاخره سعید قاسمی. سعید یکی را با خودش آورده بود که قبلا ندیده بودیمش، برعکس خود سعید، خیلی خجالتی بود، سعید رو کرد به ما و گفت: بچه ها! آقا سعید یزدان پرست از هم کلاسی های دانشگاه و از قدیمی های کردستان. بعد دو گروه شدیم، گروه اول بعد از ناهار، سوار بر دو تا ماشین شدند و حرکت کردند، ما هم باید با پرواز ساعت ده و نیم شب خودمان را به اهواز می رساندیم. قرارمان با گروه اول قبل از ظهر روز بعد سه راهی کرخه بود.
عقربه ساعت فرودگاه مهرآباد، نه شب را نشان می داد. همه آمده بودند بجز یوسف صابری که منتظرش بودیم. آقا مرتضی با اصغر بختیاری با هم صحبت می کردند. هرازگاهی آقا مرتضی برای بچه هایی که از کنارش رد می شدند شکلک درمی آورد و گاه لپ بعضی از بچه ها را می کشید و می خندید. یوسف که رسید همگی سوار هواپیما شدیم. آقا مرتضی و قاسم روی صندلی جلویی ما کنار هم نشستند قبل از اینکه سر مهمان دار بخواهد حرف های تکراری اش را بگوید، آقا مرتضی سرش را از لای صندلی چرخاند و رو به ما گفت: نازنازی ها سلام و شروع کرد به خندیدن؛ درست مثل بچه ها. نیمه شب بود که رسیدیم اهواز، شب را در مهمان سرای استانداری اهواز خوابیدیم.
صبح یک پاترول از استانداری گرفتیم که به اندیمشک برویم، نزدیکی شوش دانیال که رسیدیم نمی دانم آقا مرتضی بود یا قاسم، که گفت بریم زیارت دانیال نبی(ع). از زیارت که برگشتیم اصغر دست و دل بازی کرد و برای بچه ها سیب و پرتقال خرید، آقا مرتضی هم یک چفیه خرید، از آن چفیه های مشکی فلسطینی، چقدر سر به سرش گذاشتیم و شوخی کردیم. ساعت یازده رسیدیم سه راهی کرخه، کمی جلوتر از سه راهی، هر دو ماشین که روز قبل راه افتاده بودند با درهای باز زیر درختهای اکالیپتوس پارک شده بودند. سعید و یکی دو تا دیگه از بچه ها روی صندلی ها خوابیده بودند بقیه هم که مثل لشکر شکست خورده زیر سایه درخت ها دراز کشیده بودند با سر و صدای ما از خواب پریدند. همدیگر را بغل کردیم. انگار سالهاست که هم دیگر را ندیده بودیم. اصغر همه را به کیک و نوشابه دعوت کرد، راه زیادی در پیش داشتیم؛
به سمت فکه حرکت کردیم. توی افق ابرهای تیره و سیاه آسمان و زمین را به هم دوخته بودند، برق های پی در پی، صدای غرش رعد. بوی خوش و معطر گلهای بهاری، بوی خاک باران خورده، صدای پرنده هایی که آرام و قرار نداشتند موقعیتی استثنایی به وجود آورده بود. هرچه به فکه نزدیکتر می شدیم چاله چوله های جاده هم بیشتر می شد. آرام آرام آسفالت ته کشیده می شد. از زیر طاق نصرتی که رنگین کمان کشیده بود عبور کردیم، به موقعیت برغازه رسیدیم. بیست کیلومتری فکه، برغازه محل استراحت و اقامتگاه شبانه مان بود. بر اثر بارندگی، کف یکی دوتا از سنگرها آب جمع شده بود، قاسم چکمه پلاستیکی پوشید تا آب سنگرها را تخلیه کند، ما هم خجالت کشیدیم رفتیم کمکش.
استراحت کوتاهی کردیم و حرکت به سمت فکه. نمی دانم چقدر از ظهر گذشته بود که رسیدیم فکه ، منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی، همان کانال معروف گردان کمیل، کمتر از دو ساعت تا غروب آفتاب مانده بود، خیلی وقت نداشتیم باید زودتر کار را شروع می کردیم، آقا مرتضی اشاره کرد دوربین را آماده کنیم. سعید قاسمی رفت داخل کانال، روی شنی تانکی که در عملیات از کار افتاده بود، ایستاد و شروع کرد به صحبت از طولانی بودن مسیر، خستگی بچه ها، لو رفتن عملیات، آماده بودن عراقی ها، قطع شدن ارتباط بچه های داخل کانال با عقبه.
می گفت: بچه ها سه روز توی این کانال محاصره بودند، جنگیدند و مقاومت کردند، آب و غذای شان تمام شده بود روز آخر مهمات هم نداشتند، اما عراقی ها جرات نمی کردند نزدیک شوند. سعید از آخرین مکالمات بی سیمی حاج همت و بچه ها می گفت. بچه ها وصیت نامه هایشان را پشت بی سیم برای حاج همت می خواندند، حاجی سلام ما را به امام برسان، به امام بگو ما مقاومت کردیم، بگو ما تا آخر ایستادیم، صدای هق هق گریه آقا مرتضی و پرویز از پشت سر می آمد، بقیه بچه ها سرشان را پایین انداخته بودند برای اینکه صدایشان در نیاید لب شان را گاز می گرفتند.
آقا مرتضی برگشت سمت قاسم، قاسم از اینجا چی یادت می یاد؟ قاسم رفت توی کانال، ما هم به دنبالش به زحمت از میان سیم های خاردار حلقوی گذشتیم قبل از اینکه به مین های گوجه ای و واکسی برسیم قاسم برگشت سمت دوربین گفت: روز سوم بود که بچه ها داخل این کانال محاصره بودند، ما عملیات کردیم، همراه چند تا دیگه خودمان را رساندیم داخل کانال، کسی را زنده و سالم پیدا نکردیم، داشتیم برمی گشتیم عقب دستی پام رو گرفت، اشاره کرد سرم روبردم نزدیک صورت ترکش خورده اش، با صدای ضعیفی گفت: آب، آب، کمی بهش آب دادم، با همان صدای ضعیف گفت: به امام سلام برسون بگو تا آخرین فشنگ جنگیدیم.
آقا مرتضی چند متر آن طرف تر نشسته بود به یه جایی که معلوم نبود کجاست خیره شده بود، یواش یواش داشتیم از کانال خارج می شدیم یادم نیست اول چه کسی شروع کرد خیلی زود همه هم نوایی کردند. کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی. می خواندند و گریه می کردند. آقا مرتضی به اصغر گفت: یادت باشه فردا این شعر را بخوانیم و ضبط اش کنیم. الان هم زودتر بریم می خواهم برنامه ششم شهری در آسمان را ببینم. برگشت از من سئوال کرد، برنامه ششم را دیدی؟ بله دیدم. بانریشن (گفتارمتن) دیدی یا بدون نریشن؟ بدون نریشن. نه باید با نریشن ببینی یه چیزه دیگه است. موقع برگشت اصغر رانندگی می کرد آقا مرتضی هم کنارش نشسته بود، من و قاسم با دوتا دیگه از بچه ها عقب نشسته بودیم آقا مرتضی خیلی خوشحال و سرحال بود، تو مسیر برگشت گفتیم و خندیدیم نفهمیدیم کی رسیدیم، برنامه رو ندیدیم چون یک ساعت زودتر پخش شده بود.
هوا هنوز تاریک بود که اصغر گفت حرکت می کنیم صبحانه را تو ماشین می خوریم، من و آقا مرتضی جلو نشسته بودیم یوسف و پرویز و قاسم هم عقب نشسته بودند و مشغول خوردن صبحانه، اصغر هم رانندگی می کرد، آقا مرتضی براش لقمه می گرفت. خورشید تازه طلوع کرده بود که رسیدیم پاسگاه رشیدیه. ماشین ها را نزدیک پاسگاه پارک کردیم، یوسف سه پایه را برداشت دو تا باطری با سه تا نوار هم داخل یک کیسه پلاستیکی گذاشتیم دادیم دست سعید یزدان پرست. پرویز تیپ را و من هم دوربین فیلم برداری و عکاسی را. اصغر هم دوربین عکاسی شخصی اش را برداشته بود، به سمت جایی که به قتلگاه معروف شده بود براه افتادیم.
درست یک سال قبل هم قاسم و سعید با هفت هشت نفر از دوستانشان که در عملیات شرکت داشتن آمده بودند به همین محل قاسم یک دوربین بتاماکس قراضه تهیه کرده بود، اصغر هم فیلم بردارشان بوده آمده بودند جنازه شهید راحت را پیدا کنند، شهید محمد راحت از بچه های اطلاعات عملیات بوده تو عملیات نزدیک پاسگاه رشیدیه به شهادت رسیده بوده که بعد از عقب نشینی جنازه اش جامانده بوده. بچه ها پارسال همین مسیر را آمده بودند تا گودال بزرگ که بعداً به قتلگاه معروف شد بچه هایی را که زمان عملیات مجروح می شدند داخل این گودال می گذاشتند تا از تیررس دشمن در امان باشند، تعداد مجروحینی که داخل گودال معروف به قتلگاه از شدت جراحات و تشنگی همگی در کنار هم به شهادت رسیده بودند به ۱۲۰ تن می رسید، آقا مرتضی می خواست قتلگاه را روایت کند. حرکت کردیم به اول میدان مین رسیدیم آقا مرتضی اشاره کرد دوربین را روشن کنم، کنار سیم های خاردار بودیم که قاسم با صدای بلند گفت: اینجا میدان مین است، خیلی بااحتیاط حرکت کنید، پشت سرهم، پاهاتون رو جای پای نفر جلویی بگذارید، کسی خارج از ستون حرکت نکند، معارف وند پاهاشو گذاشت روی سیم های خاردار تا بقیه عبور کنند.
دوربین را روشن کردم. قاسم، سعید، احمد شفیعی ها، یزدان پرست و احمد کوچکی وارد میدان مین شدند، آقا مرتضی اشاره کرد پشت سرشان حرکت کنم، تو مسیر حرکت هر از گاهی شاخک های زنگ زده مین های والمری از لابه لای بوته ها دیده می شد، بعضی جاها باد رمل ها را جابجا کرده بود مین ها مثل چغندر از خاک افتاده بودند بیرون، بااحتیاط بیشتری راه می رفتیم و درست پا را جای پای نفر جلویی می گذاشتیم، کسی حرف نمی زد تنها صدایی که شنیده می شد صدای خش خش پاها بود که از میان بوته ها عبور می کرد نفسم به شماره افتاده بود، قلبم با شدت بیشتری می زد، صدایش را می شنیدم. سی صدمتری، داخل میدان مین شده بودیم، قاسم به مسیری که انتخاب کرده بودیم اعتراض داشت، چند نفر با قاسم، هم عقیده بودند، حرفش این بود که این مسیر سال قبل نیست. اصغر آقا مرتضی را صدا کرد و گفت: همه منطقه مثل هم است چه فرقی می کند همین جا مصاحبه ها را بگیر.
سعید قاسمی هم گفت: خداوکیلی ما همه اطلاعات و عملیات هستیم، سال گذشته هم آمدیم اینجا، الآن توی روز روشن بدون تیر و ترکش، بدون حضور دشمن و تهدید نمی توانیم راه را پیدا کنیم، بچه ها چطور شب عملیات زیر آتش دشمن در این میدان معبر زدند و راه را گم نکردند.
آقا مرتضی اصرار داشت قتلگاه را پیدا کنیم می گفت من با آنجا کار دارم. اینجا دو گروه شدیم قرار شد هر که زودتر به قتلگاه رسید گروه دیگر را خبر کند حشمت، جوانبخت، احمد کوچکی و قاسم با هم رفتند، معارف وند تخریب چی و راهنما بود و سر ستون ما شد پشت سرش سعید قاسمی، احمد شفیعی ها، من و پرویز و آقامرتضی و سعید یزدان پرست پشت سرما، اصغر و یوسف هم نفرات آخر بودند. آقا مرتضی می خواست از پشت، از سروپاهای بچه ها فیلم بگیرم. تو مسیر حرکت ناخواسته به یک معبر رسیدیم، معبری که شب عملیات بچه ها باز کرده بودند، در طول معبر تجهیزات بجا مانده رزمنده ها و شهدا زیاد به چشم می خورد، کوله پشتی، اسلحه، خشاب، قمقمه، قوطی کنسرو و… همین راه نصف و نیمه غنیمت بود راه را گرفتیم و ادامه دادیم تا جایی که دیگر از معبر خبری نبود، ایستادیم، معارف وند و سعید به دنبال مسیر مطمئن می گشتند، احمد شفیعی ها رفت سراغ تجهیزات و آنها را وارسی می کرد، من هم مشغول فیلم گرفتن بودم، اصغر نشسته بود تا از یک پوتین و نارنجک عکس بگیرد، یک مین والمری تو فاصله نیم متری من بود داشتم ازش فیلم می گرفتم.
آقامرتضی گفت چکار می کنی، اینکه ضد نوره، گفتم از پشت نور خورده، خیلی قشنگه. آقامرتضی به سعید گفت چرا وایستادید بریم دیگه، سعید گفت در میدان مین باید با طمأنینه رفت آوینی جان، چند لحظه بعد به راه افتادیم، چند قدمی نرفته بودیم که صدای انفجار گوشم را پر کرد، برای چند لحظه چیزی نمی شنیدم، آرام آرام زنگی در گوشم پیچید روبرو خبری نبود، به عقب برگشتم، دود و خاک ناشی از انفجار در هوا معلق بود نمی دانستم چه اتفاقی افتاده، پرسیدم کسی زخمی شده؟ پرویز پشت سر من بود گفت: من، من زخمی شدم، باد ملایمی می وزید، گرد و خاک پراکنده شد، دیدم آقامرتضی و سعید یزدان پرست نزدیک هم افتاده اند، صورت آقامرتضی روبه ما بود سعید را موج انفجار به پشت برگردانده بود سعید قاسمی "یا حسین” گویان به زخمی ها نزدیک می شد همان طور که نیم خیز بودم دوربین را رو شانه ام گذاشتم شروع کردم به فیلم گرفتن. سعید و معارف وند خیلی زود خودشان را به زخمی ها رساندند از داخل ویزور (چشمی) دوربین سعید را می دیدم که چفیه را از دور گردنش باز کرد و مشغول بستن پای آقامرتضی شد.
متوجه شدم دوربین فیلم نمی گیرد نگاهی به دوروبرش کردم یکی از ترکش ها تیپ را سوراخ کرده بود، دوربین را کنار گذاشتم اصغر و یوسف هم رسیدند اصغر مشغول عکاسی شد احمد شفیعی ها کمرش را گرفته بود، یکی از ترکش ها تو کمر احمد نشسته بود، پرویز هم چنان روی زمین دراز کشیده بود و ناله می کرد، دلداریش دادم گفتم چیزی نیست عصبانی شد گفت: یعنی چی که چیزی نیست از پام داره خون می یاد، گفتم پشت سرت را نگاه کن وقتی برگشت و آن منظره را دید تا آخر چیزی نگفت.
همه بچه ها کنار آقامرتضی و سعید یزدان پرست جمع شده بودند، بندهای کفش و کمربندم را باز کردم دادم به سعید تا بقیه شریان ها را ببندد مین درست زیر پای آقامرتضی منفجر شده بود پای راستش از زیر زانو قطع شده بود پشت ران پای چپش هم شکاف عمیقی برداشته بود تعدادی ترکش هم به بازو و کمرش خورده بود با این همه اصلا ناله نمی کرد سعید یزدان پرست که پشت سر آقامرتضی حرکت می کرد و مین مقابلش منفجر شده بود یک عالمه ترکش به سینه و شکمش خورده بود و چند تا هم به دست و صورتش زانوهایش هم در اثر موج انفجار شکاف برداشته بود. پلاستیکی
آقامرتضی را که خواستیم روی برانکاد بگذاریم فریادش بلند شد و گفت: مرا کجا می خواهید ببرید، می خواهم همین جا شهید شوم، بگذاریدم کنار همین بچه ها، دوست دارم همین جا بمانم. یکی از بچه ها به شوخی گفت: اگر قرار باشه شهید بشی، می شی، حالا باید بریم
هم که دستش بود و نوار و باطری ها را داخل آن گذاشته بود سوراخ سوراخ بود مثل آب کش.
آقامرتضی و سعید هیچ کدام ناله نمی کردند حتی صدای یک آخ هم ازشون شنیده نشد. گروه قاسم دهقان که صدای انفجار را شنیده بودند خودشان را به ما رساندند، قاسم تجربه اش بیشتر از بقیه بود، صحنه را که دید رفت سراغ تیرک های میدان مین، چهار تا از آنها را کند، اورکت بچه هارو گرفت و دکمه هایشان را بست و تیرک ها را از میانشان عبور داد.
آقامرتضی ساکت و آرام دراز کشیده بود، دست چپش را زیر سرش گذاشته بود دست راستش را هم روی صورتش، مثل همیشه، همیشه همین طور دراز می کشید و می خوابید، فقط هرازگاهی نیم خیز می شد و به اطراف و پاهای زخمی و قطع شده اش نگاهی می کرد. اصغر کنار آقامرتضی نشسته بود عینک اش را از چشمش برداشت و وسایل داخل جیبش را که پراکنده شده بودند را جمع و جور کرد. قاسم برانکادها را آماده کرده بود، قرار شد چهار نفر یک برانکاد و چهار نفر دیگر برانکاد دوم را بردارند، آقا حشمت که تخریب چی و یک پایش مصنوعی بود قرار شد سر ستون باشد و معبری باز کند تا گروه به عقب بازگردد. از دور صدای بالگرد به گوش می رسید فکر کردیم به طرف ما می آید اما هرچه چشم انداختیم چیزی ندیدیم. آقامرتضی را که خواستیم روی برانکاد بگذاریم فریادش بلند شد و گفت: مرا کجا می خواهید ببرید، می خواهم همین جا شهید شوم، بگذاریدم کنار همین بچه ها، دوست دارم همین جا بمانم.
یکی از بچه ها به شوخی گفت: اگر قرار باشه شهید بشی، می شی، حالا باید بریم. یزدان پرست هم آرام و ساکت بود، وضع اش هم وخیم تر بود و خیلی زود از هوش رفت. آقامرتضی کاملا به هوش بود سرحال، فکر نمی کردیم شهید شود. منطقه رملی بود و حرکت در آن بسیار مشکل، هرازگاهی بچه ها استراحت کوتاهی می کردند یکی از بچه ها پایش پنج سانتی متری یک مین والمری قرار گرفت که حشمت گفت: تکان نخور، مین را از زمین درآورد و کناری گذاشت، چندمتری مانده بود که از میدان مین خارج شویم، آقامرتضی مرا صدا زد و گفت: مرتضی فیلم بگیر، آخه نمی دانست دوربین ترکش خورده و چندلحظه بعد هم از هوش رفت.
یاد جمعه قبل افتادم، روز سیزده بدر بود، در منطقه عملیاتی والفجر یک بودیم کارمان تمام شده بود، آفتاب هم داشت غروب می کرد، چند تا عکس یادگاری گرفتیم و به آقامرتضی گفتم: بایست می خواهم یک عکس تکی بگیرم، اورکت رنگ و رو رفته اش را روی شانه اش انداخت و دست هایش را روی سینه قلاب کرد و گفت: عکس حجله ای بگیر.
منبع:سایت ساجد
نظرات شما عزیزان: